پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

یــــــــــــــــــــلدات مبارک....

دومین یلدات مبارکت همه زندگیم... امشب مامانم اینا اومدن خونمون و دور هم یه یلدای کوچیک گرفیتیم که به خاطر وجود نازنینت زیباترین شب یلدام بود...     بقیه عکس ها در ادامه مطلب...     پارسا و باباییش:   اینم بقیه عکسای بدون مورد.خخخ           بازم اخم...   ...
30 آذر 1392

شهربازی...

این ماه حسابی شهربازی رفتی بس که بردیمت فروشگاه یاس و شهربازی اونجا دیگه هیچ کس نیست که ما رو نشناسه...     بقیه عکس ها در ادامه مطلب ....   عاشق این ماشینی داغووون...       اینم بقیه بازی ها..       این جا هم تیراژه ... با خاله پریسا ، خاله اندیشه و خاله نسا با کوچولوها ...   ...
25 آذر 1392

سیزده ماهگی..

هوررررررررررررررررررررا..انتظاری یک ساله به پایان رسید... پارسا خان ما بلاخره راه افتاد ، دیگه خوشکل راه میره..خودش تنهایی بلند میشه...اصلن خودکفا شده پسر گلم... دایره لغات: مـــــــــــــــــامــــــــا:فقط وقتی شیر میخواد و خوابش میاد بابا:وقتیکه باباش تو خونست فقط میگه بابا.. ددر:وقتی باباش خونه نیست و خوابش نمیاد و شیرم نمیخواد... پارسا جدیدنا میری پشت در میشینی هی میزنی به در میگی دد دد دد... وقتی خبری نمیشه پامیشی داد میزنی دد دد... باز که کسی جوابتو نمیده راه میفتی دور خونه راه میری واسه خودت حرف میزنی میگی اددویی گی دا ووو...احتمالا داری فحشمون میدی... یک سر هم میای تو آشپزخونه در ماشین لباسشویی باز میکنی میخوا...
4 آذر 1392

تولدت مبارک فرشته کوچیک زندگیم...

        از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم. تولدت مبارك             باورم نمیشه چه زود گذشت..خیلی زود... ایشالا 120 ساله شی عسل مامان... خیلی خیلی ببخشید که نتونستم تولد خوبی برات بگیرم آخه مادربزرگ باباییت فوت کرد و اصلن نمیشد تولد بگیرم فقط تونستیم یه جشن کوچولو با مامانم اینا و یه تولد دیگه هم با دوست همسری و چند روز بعد از تولدت بگیرم ایشالا سال آینده یه جشن توپ برات میگیرم نفس مامان... به دلیل ...
4 آبان 1392

گلچین عکس این ماه

سلام این ماه خیلی خیلی پیشرفت داشتی گل پسر اول که دیگه همه جا رو میگیری بلند میشی و خودتم حدود 30 ثانیه ای بدون تکیه وایمیستی... دوم از بغل من به بابا.من به عمو، من به مامان جون، من به .... خودت میری و میای و وسط راه رفتنت میخندی...راستی من به مبل و مبل به من آمارش خیلی بیشتره... دقیقا دو سه روز مونده به تولدت سینه خیز میری و یه کوچولو چهار دست و پا هم میری... من و ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن همه خوشبختی محاله...محاله.... رورویکتم کلا جمعیدم البته یه خبر بدم دارم متاسفانه مادربزرگ باباییت فوت کردن و همه خیلی ناراحتیم... اینم چند تا عکس از این ماه:   بقیه عکس ها در ادامه مطلب... شونه خ...
3 آبان 1392

ده تا یازده ماهگیت..

سلام ببخشید عکسهای این ماه خیلی کم بودن آخه همش یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و من خیلی کم فرصت پیدا کردم و یه سری عکس رو هم به دلیل مسایل امنیتی نشد بذارم ایشالا ماه های بعد جبران میکنم... خوب این ماه چهار دندونه شدی 2 تا بالایی کامل در اومدن و 2 تا پایینی نیش زدن... هنوز چهار دست و پا که هیچ سینه خیز که هیچ غلت هم نمیزنی و همه میگن قراره یک دفعه راه بیفتی.. الان با سرعت نور توی رورویک میدوی و البته نظریه دومم اینه که چون رورویک سواری میکنی دیگه چهاردست و پا نشدی... یک بار خونه مادر جونت روی تخت عمو مهدی نشونده بودمت یک لحظه برگشتم یه چیزی بیارم دیدم میله تخت رو گرفتی واستادی داشتم از ذوق سکته میکردم...ولی دیگه هر کار کردم ای...
4 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد