پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

خاطره زایمان

1391/8/6 18:00
نویسنده : مامان مرجان
490 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

ساعت شش صبح بود که بیدار شدیم و کارامونو کردیم بابایی هم آخرین عکسا رو گرفت و ساعت 7 و با مامان بزرگت رفتیم بیمارستان از اولین قدمی که توی بیمارستان گذاشتم استرسم شروع شد و چند دقیقه بعد بی اختیار اشکام میومد هر کی منو میدید میگفت با این استرس که نمیشه طبیعی زایمان کرد آروم باشم و این حرفا خلاصه لباس دادن پوشیدمو ساعت 8 برای شروع درد دو تا قرص برام گذاشتن که تقریبا درد داشت بعد دو نفر دیگه هم اوردن تو اتاق که یکیشون شش سانت باز شده بود ولی درداش خیلی کم بود شاید بیست دقیقه یک بار و مدتشم حدود ده ثانیه بود و اون یکی هم مثل من برای القای درد اومده بود و لی یک ساعت قبل از من براش قرص گذاشته بودن و هنوز دردش شروع نشده بود.

 حدود ربع ساعت بعد از گذاستن قرص کم کم انقباض های من شروع شد ولی خوب اولش درد نداشت ولی خانم کنار من درداش شروع نمیشد و اون یکی هم همون 6 سانت مونده بود تا ساعت 9 دردام شدید نبود و همش ورزشای مخصوص انجام میدادم ساعت نه بود که پرستار دوباره دهانه رحمم رو چک کرد سه سانت شده بودم و همون لحظه کیسه آبم پاره شد از همون موقع دردام شدید شد ،ساعت نه و نیم بود که من با تمام وجودم جیغ میزدم با هر درد میمردم و زنده میشدم دردام هر دو دقیقه بود و خیلی طولانی پرستار خیلی ترسید گفت حتما فول شدی باز چک کرد و با کمال تعجب دید همون سه سانتم .

دردا هر لحظه وحشتناک تر میشدن بعد از هر درد التماس میکردم که سزارینم کنن تا اینکه پرستار برام ماسک گذاشت گفت موقع درد دکمشو فشار بدم و نفس بکشم خوب بود ولی خیلی زیاد تاثیری نداشت و از شانس من خراب شد و بعد سه تا درد دوباره باید بدون گاز تحمل میکردم دیگه دردام بیش از حد وحشتناک شده بودم سر هر درد با تمام وحودم جیغ میزدم و بعدش از حال میرفتم تا درد بعدی که پرستار اومد و بهم پتدین زد که خدا رو شکر دیگه هیچی نفهمیدم فقط یادمه دکتر اومد معاینم کرد و گفت هنوز سه سانته منم بهش گفتم سزارینم کنین و دوباره از حال رفتم...

نمیدونم ساعت چند بود یه پرستار اومد بالای سرم گفت خانوم بیا بشین رو این صندلی چرخدار باید سزارین شی بری اتاق عمل هنوز اون دو تا تو اتاق بودن و مثل اینکه اونا هم قرار بود سزارین بشن یکیشون گفت من زودتر از ایشونم و پرستار گفت این خانم اورژانسیه منم اومدم از تخت پایین و تا بلند شدم گفتم دارم میفتم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه چشامو باز کردم دیدم توی اتاق عملم و دارن بهم آنژیوکت وصل میکنن دوباره یه درد دیگه اومد باز یه حیغ زدم از شدت درد گفتم چی کار میکنین زود باشین دارم میمیرمو ....از حال رفتم

پسر عزیزم ساعت 12:45 روز پنج شنبه 4 آبان91 با وزن 3450و قد 51 متولد شد...

وقتی به هوش اومدم همه بالای سرم بودن شوهرم،مامان و بابام و خانواده همسری و مامانم گفت میخوای پسرتو ببینی (البته چون پارسا جونم از آب کیسه آب خورده بود زیر دستگاه بود ولی خدا رو شکر فقط برای دو ساعت و بعد خوب شد)نگاش کردم چه معصوم بود عین یه فرشته خوابیده بود کلی قربونش برم الهــــی شوشو میگفت بند ناف سه دور ،دور گردنش بوده به خاطر همین سزارینم کردن خدا رو شکر بعد از عمل اصلا درد نداشتم ولی درد طبیعی تمام حونمو گرفته بود اصلا رمق حرف زدنم نداشتم خیلی خسته بودم خدا رو شکر که همه چی به خوبی تموم شد 

اگه به قبل از زایمان برمیگشتم اصلا طبیعی رو انتخاب نمیکردم ....باورم نمیشه زنده موندم،دردش واقعا کشنده بود....خدا رو شکر که به سلامتی دنیا اومدی قند عسلم همه دردام فدای یه تار موت نازنینم....

 

 دو ساعت بعد از پا گذاشتن به دنیا:

 

 

 

روز بعد قبل از مرخص شدن:

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان محمدرضا
25 فروردین 92 12:44
سلام مامانی خسته نباشی واقعا اما ارزششو داشت نی نی به این قشنگی اومده پیشت .چقدرم نازه لباش خداحفظش کنه.بوسسسسس

پسرم به همراه دختر دايي هاي دو قلوش تو جشنواره آتليه سها شرکت کرده اگه ميشه به وبمون و يا به آدرس زير بياين و بهشون راي با امتياز 5 رو بديد ممنون ميشم.مرسي

سيد محمدرضا غفاري و سارا و ثنا زنگيان



http://soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=6







niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد