پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

اولین آتلیه

چهار روز بعد ازتولدت ، روز 8 آبان 92 با بابایی رفتیم آتلیه . متاسفانه چون کرمان بودیم و معلوم نبود کی برمیگردیم تهران همینجا رفتیم آتلیه  و عکسات خیلی جالب نشد ولی حتما تهران باز میریم ....ایشالا 18 ماهگی... اینم چند تا از عکسا...   بقیه عکس ها در ادامه مطلب....           ...
22 دی 1392

چهارده ماهگیت...

سلام خوشکلم... خوب پیشرفتهای این ماه: 1:هر وقت یه چیزی رو خیلی بخوای و دستت بهش نرسه میای کنارم دستمو میگیری و میبری کنار اون وسیله و همش میگی ماما ماما و اگه وسیله خطرناکی باشه و ندم دستت بعد کلی ماما ماما قهر میکنی راه میفتی حالا هر جا شد میری و با غر و نق با خودت حرف میزنی و اصلا بغلم نمیای... 2:دو تا ببعی داری که عاشقشونی و بالای کمدتن روزی هزار بار میگی ب ب و میری تو اتاقتو نشونشون میدی تا بدیمشون بهت و بعد بغلشون میکنی سرتو میذاری روشو و مثلا لالا میکنی... 3:سرتو قشنگ میشناسی و وقتی میگیم سرت کو دستتو میذاری رو سرت... و همچنین پاهاتو.. 4:خاله پریسا بزن قدش یادت داده..خخخ وقتی میگم بزن قدش هر جا باشی دستتو میاری بالا میای پی...
4 دی 1392

یــــــــــــــــــــلدات مبارک....

دومین یلدات مبارکت همه زندگیم... امشب مامانم اینا اومدن خونمون و دور هم یه یلدای کوچیک گرفیتیم که به خاطر وجود نازنینت زیباترین شب یلدام بود...     بقیه عکس ها در ادامه مطلب...     پارسا و باباییش:   اینم بقیه عکسای بدون مورد.خخخ           بازم اخم...   ...
30 آذر 1392

شهربازی...

این ماه حسابی شهربازی رفتی بس که بردیمت فروشگاه یاس و شهربازی اونجا دیگه هیچ کس نیست که ما رو نشناسه...     بقیه عکس ها در ادامه مطلب ....   عاشق این ماشینی داغووون...       اینم بقیه بازی ها..       این جا هم تیراژه ... با خاله پریسا ، خاله اندیشه و خاله نسا با کوچولوها ...   ...
25 آذر 1392

سیزده ماهگی..

هوررررررررررررررررررررا..انتظاری یک ساله به پایان رسید... پارسا خان ما بلاخره راه افتاد ، دیگه خوشکل راه میره..خودش تنهایی بلند میشه...اصلن خودکفا شده پسر گلم... دایره لغات: مـــــــــــــــــامــــــــا:فقط وقتی شیر میخواد و خوابش میاد بابا:وقتیکه باباش تو خونست فقط میگه بابا.. ددر:وقتی باباش خونه نیست و خوابش نمیاد و شیرم نمیخواد... پارسا جدیدنا میری پشت در میشینی هی میزنی به در میگی دد دد دد... وقتی خبری نمیشه پامیشی داد میزنی دد دد... باز که کسی جوابتو نمیده راه میفتی دور خونه راه میری واسه خودت حرف میزنی میگی اددویی گی دا ووو...احتمالا داری فحشمون میدی... یک سر هم میای تو آشپزخونه در ماشین لباسشویی باز میکنی میخوا...
4 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد